پیغام مدیر سایت

سلام دوست من به سایت رها یوزفول خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات

دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید







داستان کوتاه (3)

طنز دزدی
 تاكسي بدون مسافر، شب در حال حركت بود؛ ناگهان مرد خوش چهره ی مذهبي دست تكان مي دهد و راننده كنار مي زند و او را سوار مي كند. مرد در بين راه چند باري از راننده مي پرسد شما من را نمي شناسيد؟ راننده مي گويد: نه.
بعد از مدتي يک مسافر خانم را نيز سوار مي كند. دوباره آن مرد از راننده مي پرسد ببخشيد آقا من رو نمي شناسيد؟ راننده دوباره مي گويد نه، شايد اشتباه گرفته ايد.
مرد اين بار مي گويد: من عزرائيلم، آمدم جانت را بگيرم.
راننده با خنده مي گويد آقا ما را اسكول گير آورده ايد؟! كه ناگهان مسافر خانم از عقب مي گويد : ببخشيد آقاي راننده با كي حرف مي زنيد؟! كه راننده از ترس و حفظ جان، ترمز ناگهاني گرفته و ماشين را رها كرده و با سرعت فرار مي كند.
بعد زن و مرد با هم ماشين رو مي دزدند...!

 

عشق

معلم کلاس اول دبستانم هنوز هم یادم هست...
آنقدر واضح که حتی املا گفتنش را هم خوب به خاطر دارم ...
که « ه » آخر کلمات گذشته، رفته، کوزه ... را هم تلفظ میکرد!
آنروزها حواسمان جمع حرف معلممان بود
هر چیزی که میگفت با جان و دل گوش میکردیم که مبادا چیزی بگوید و ما نشنویم...
اما خانم منصوریان جان عزیز، ای کاش همان موقع، در همان روزهای بچگی، این سه جمله را هم گفته بودی
هیچگاه در زندگی به کسی دل نبندید
* یا به هم نمی رسید و‌در اوج جوانی پیر میشوید
یا در همان اوج جوانی، پیر میشوید تا به هم برسید

 

ایمان

مرد جوان وبا ایمانی (که ایرانی بود) به هندوستان سفر کرد.....
ازکوچه پس کوچه ها گذر می کرد...باغ زیبایی دید که ازباغ جوی اب زلالی بیرون میامد
وسبب درشت وزیبایی به همراه میاورد....جوان ان سیب را برداشت وخورد....اما ناگهان
بیاد اورد خوردن این سیب حرام است...شاید صاحب سیب راضی نباشد و پس از عمری عبادت
چطور دست به این کار زده .....درب ان باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد...کارگر ان
منزل درب را باز کرد.جریان سیب را باو گفت.....ان کارگر جوان را نزد اربابش هدایت کرد..
پس از عرض سلام.موضوع سیب را تعریف کرد.از ارباب خواست سیب را حلال کند
ارباب گفت : حلال نمیکنم
مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کن
ارباب گفت : دو شرط دارم
یک شرط : انکه دو سال برایم چوپانی کنی
شرط دیگر : بعد ازدوسال خواهم گفت
جوان گفت : هرچه بگویی انجام خواهم داد  تاخدا از من راضی باشد
از همان روز شروع کرد به چوپانی وعبادت........
دوسال گذشت
پس از دوسال نزد ارباب رفت
گفت : شرط دوم چیست
ارباب گفت : دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال.اورا باید بعقد خود دراوری
جوان بفکرفرو رفت.....بناچارقبول کرد
ارباب پس از جشن با شکوهی دخترش رابعقد ان مرد جوان دراورد
شب عروسی که داماد نزد عروس رفت.عروسی دید مثل پنجه افتاب
که نه کور بود نه لال نه کر
فردا نزد ارباب رفت سئوال کرد....که دخترشما سالم است
نه کوراست نه کراست نه لال ؟؟؟ علتش چیست
ارباب گفت : باین دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نا محرم نیفتاده
               گفتم کر است چون غیبت نشنیده
               لال است غیبت نکرده
واین دختر پاکدامن فقط برازنده توجوان درستکاراست.که برای یک سیب دوسال
چوپانی کردی


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
بازدید : 39


نمایش این کد فقط در ادامه مطلب برای قرار دادن کد مورد نظر به ویرایش قالب مراجعه کنید
icon برچسب ها : داستان , داستان کوتاه , داستان اموزنده , عشق , ایمان , دزد , دزدی , طنز دزدی , طنز کوتاه دزدی , داستان کوتاه عشق , داستان کوتاه ایمان , داستانک باحال , داستانک خواندنی ,

مطالب مرتبط
وسواس و درمان آن ( طب سنتی)
داستان کوتاه (2)
داستان کوتاه (1)
سخن بزرگان (1)
بچگی ...
هرچی دورت شلوغه تنها تری...
دانلود بازی برزیل – کرواسی Brazil vs Croatia 12.06.2014
پایان
قانون غرور
کتابخونه یا ...

  • نویسنده : admin
  • یکشنبه 30 آبان 1395
  • نظرات (0)
  • ارسال نظر

    کد امنیتی رفرش



    Redesigned By : Ghaleb-Weblog.ir