پیغام مدیر سایت
دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید
درويشي به دهي رسيد. جمعي كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند؛گفتند مبادا كه ساحري يا ولی ای باشد كه از او خرابي به ده ما رسد.آنچه خواست بدادند...بعد از آن از وی پرسيدند كه با آن ده چه كردي؟ گفت: آنجا سوال كردم،هیچ به من ندادند، به اينجا آمدم،اگر شما نيز چيزي نميداديد این ده را رها می کردم و به ده ديگر مي رفتم!
#عبید_زاکانی
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب برای قرار دادن کد مورد نظر به ویرایش قالب مراجعه کنید
برچسب ها :
عبید زاکانی ,
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان اموزنده ,
داستان های کوتاه اموزنده ,
مطالب مرتبط
وسواس و درمان آن ( طب سنتی)
داستان کوتاه (3)
داستان کوتاه (2)
سخن بزرگان (1)
بچگی ...
هرچی دورت شلوغه تنها تری...
دانلود بازی برزیل – کرواسی Brazil vs Croatia 12.06.2014
پایان
قانون غرور
کتابخونه یا ...